می بینی دختر باران
سرمه به چشم کشیده ای
انگار روی خورشید پرده کشیده ای
...
من
با آب و تاب
دارم زیبایی ات را به ماه تعریف میکنم
به دریا شکلک در میآورم
دختر باران
بوسدنت مجال نمیدهد تا عاشقت شوم!!
می بینی دختر باران
کودکی ات را به یادت آوردهام یا نه؟!
گفته بودم
وقتی تو نام خودت را در دفترم به یاد شعرهایم آوردی
من هم
تا آنجایی که دستانم دراز میشود
واژههای به هم رسیدن را
برایت به ارمغان خواهم آورد!
حالا دور از شوخی
این بهانه ی "هنوز همدیگر را ندیده ایم" را
از کدام درخت چیده ای؟!
.
.
.
من ناتمامترین بوسهها را بر اندام زیبای تو خواهم چسباند دختر باران
حالا نگاه کن...!
..............
بهرنگ قاسمی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر